سکوت رابرگزیده ای برای اوکه می دانی کیست؟!
صدایت درمیان جمع می پیچدوناپیدامی شود
دستانت گاه می لرزدوگاه درکف دست می گیری
تالرزش نامحسوس آن سوال برانگیزنباشد
یک نفرنام گل سرخ رامی گوید
وبه خودمی لرزد!
انگارنسیم دستانش رابرپیچک نگهبان آلاچیق کشیده است
انگارمورچه های کوچک دربین زمین وآسمان
به دنبال ساختن خانه ای جدیددرتکاپوهستند
آرام نگاهش می کنی واونیزبه تومی نگرد
صدایش راکه ازقعردریاهاست کنکاش می کنی تابدانی
آهووش دشتهای کدام قبیله رابه تورافکنده؟!
لیلی ازسرزمین هزارچهره هاست یانه؟!
صورتش معصومیت پنه لوپه رادارد؟!
ازدورنغمه ی دلتنگی اش می آید:
دردهجری کشیده ام که مپرس!
باورت نمی شود محبوب نابینادربرابرت ایستاده است
چشم می افکنی تاباورداشته باشی توقع نابجایی از
سفره های مرغ وبرنج وگوشت
وماشین های آمریکایی سوارداری!
چشم می افکنی تابدانی خواب نمی بینی
واینک همان قرن سیاه فرارسیده است
لباسهای تنگ ومادران نشسته درکافی شاپ های چلچراغ زا!
خنده های کودکانه رادایه های هندومی بینند
ومادربه یادنداردکدام شب صورت فرزندش رابرای هزاران درد بی درمان جسمی وروحی
نوازش کرده است....
چشمت به محبوب نابینایی است که دلش شیون دارد
امالبخندش ژوکوندواردل می برد!!
بگذارگردوغباربه کناری برود
محبوب نابیناعصایش رادرکف دست گرفته می رود
سخنی نداردنگاهش تازیانه ی وجدان می کوبد
ومی گذرد...
به خودت که می آیی سیل بی امان اشک گونه هایت را
دلت راخنده ات راوحتی سخنت راربوده!
عشق پیروجوان نمی شناسد
عاشقی پدرعاشق درمی آورد!
بگذارترانه های محلی پرسوزوگدازتربه تصویربکشند
می خواهم دراین شب طولانی قصه های هزارویکشب
درطوفان بلوغ جوانی گم شود!
قصه گویان رافراخوان
دوران عصای طلایی موسی است!
ساحران رابگودرطنابهاجیوه بریزند
که می خواهم ازافسون مارهای گنج خفته بگویم!
امشب عجب مثنوی دردلم غوغامی کند
وشعرنوباعشق به بندمی کشد مانند دانه های تسبیح
....